
آقاسیدحسین، ساکن محله شاهد، پدر شهید سیدجعفرهاشمیمهنه است که با وجود آنکه در ارتش شاهنشاهی خدمت میکرده است، از تبلیغ دین دست نکشیده و همواره بر ترویج آن اصرار کرده است.
سیدحسین هاشمی مهنه قبل از انقلاب، روحانی بوده و در حوزه فعالیت میکرده است: «آن زمان بهدلیل فعالیتهای انقلابی که انجام میدادم، نمیگذاشتند به حوزه بروم و در آنجا خدمت کنم و دائم دستگیرم میکردند. دوران سربازیام هم با فرارهای پیدرپی گذشت و به همین خاطر خیلی اذیت شدم و همیشه درگیری داشتم.
علما و روحانیان پیشنهاد دادند که حتما به سربازی بروم تا از این طریق، هم بتوانم درسم را ادامه دهم و هم مشغول به کار شوم. درنتیجه دوران سربازی را در ارتش گذراندم و پس از آنکه تقاضا دادم در ارتش ماندگار شوم، مرا به ارومیه منتقل کردند. در اصفهان و تهران نیز خدمت کردم، اما بیشتر در ارومیه فعالیت میکردم.»
پس از گذشت زمان، نامهای آمد که اگر کسی میخواهد از ارتش بیرون برود، میتواند تقاضای اخراج خود را بدهد. من هم در نامهای تقاضای اخراج خودم را مطرح کردم، اما بعد از گذشت دو ماه جواب نامه آمد که باید خدمت سربازی خود را دوباره بگذرانی. این درحالی بود که با اخراج دیگران موافقت شده بود؛ البته این مخالفت بیشتر بهخاطر فعالیتهای من در حوزه بود.
آنها نمیخواستند دوباره به حوزه برگردم. نزد آیتا... قریشی در ارومیه رفتم. ایشان فردی خوشبیان، باسواد و انقلابی بود و بیشتر مواقع نیز فراری بود. موضوع را برایشان تعریف کردم و از ایشان مشورت خواستم. گفتند: «اشتباه کردی که تقاضای اخراج دادی. باید در همان ارتش بمانی.» در آن سالها هیچوقت بیکار نبودم؛ گاهی جلسه دعا برگزار میکردم و گاهی بهبهانه جلسه قرآن، حرفهایی علیه شاه و فعالیتهایش میزدم.
در پادگانهای مرزی پیرانشهر، اولین جلسات را برگزار کردم. این جلسات فقط به بحث امربهمعروف و نهیازمنکر میگذشت و در گوشهای از بحث، درباره کارها و فسادهای اخلاقی شاه و درباریانش صحبت یا از دخالتهای آمریکا انتقاد میکردم. روزی در یکی از این جلسات گفتم: «همسر شاه نباید در امور کشور دخالت کند.» که با مخالفت بعضی حاضران مواجه شدم. آنها مرا سرزنش کردند که چرا درمورد ملکه این چنین، حرف میزنی؟
پادگان قوشچی در ارومیه، پادگانی نزدیک به دریاچه بود و آن زمان به پادگان «شاپور» معروف بود. در نزدیکی آن، مسجدی ساخته بودند که کسی در آن نماز نمیخواند. اطراف آن طوری بود که اگر کسی میخواست نماز صبح را در آنجا بخواند، باید حتما مسلح میرفت. روزی به مسجد رفتم. شرایط مناسبی نداشت.
من نقشهبردار ارتش بودم و این وضعیت مرا به فکر فروبرد؛ به همین دلیل دوستانم را دورهم جمع کردم و با یکدیگر تصمیم به ساخت مسجدی جدید گرفتیم. مکانی را نیز برای همین امر انتخاب کردیم که صدای بلندگوی آن بر سینما و خانههای اطراف تسلط داشته باشد. در جلسهای که فرمانده پایگاه قرار بود سخنرانی کند، نزد او رفتم و تصمیم ساخت مسجد را با او درمیان گذاشتم.
او فرد باسواد و خوبی بود. ابتدا مخالفت کرد و گفت: «ما مسجد داریم.» به او گفتم در این مسجد کسی نماز نمیخواند. او گفت: «چقدر سرمایه داری؟ اگر میخواهی مسجد بسازی، باید مسجد آبرومندی بسازی. در غیر این صورت از کاری که میخواهی انجام دهی، منصرف شو.» من آن زمان فقط ۲۰۰ تومان داشتم و این پول کمی بود، اما بهناچار گفتم که پول زیادی دارم؛ به همین خاطر قبول کرد و گفت: «عید مبعث همه را جمع میکنم و کلنگ ساخت مسجد را میزنم.»
عید مبعث فرارسید. من تمام آن ۲۰۰ تومان را شکلات و شیرینی خریدم و همه را همانجا دربین جمعیت پخش کردم. بعد از مراسم، فرمانده پایگاه از بلندگو اعلام کرد که تمام افسران و درجهداران بهپیش. وقتی همه آمدند، گفت: «استوارهاشمی میخواهد مسجد بسازد، اگر کسی میخواهد و توانش را دارد، کمک کند تا به مبارکی این روز، کلنگ مسجد را بزنیم.» من تمام پول خود را خرج کرده بودم و دیگر پولی نداشتم، اما دیگران به من کمک کردند؛ کمکهایی مثل دادن ماشین، گچ و...
آن زمان آیتا... زاهدی، یکی از علمای آن موقع، نمازجمعه ارومیه را میخواند. یک روز به دیدنشان رفتم و موضوع ساخت مسجد را با ایشان درمیان گذاشتم و ایشان تهیه در و پنجرههای مسجد را تقبل کردند. با وجود آنکه در حین کار بارها جلوی انجام کار را گرفتند، با زحمت زیادی مسجد ساخته شد، طوریکه وقتی فرمانده پایگاه مسجد را دید، من را در آغوش گرفت و گفت خدا خیرت بدهد.
آن زمان مجله «مکتب اسلام» تنها مجله مذهبی و دینیای بود که در آن مقالات اسلامی و درباره اتفاقات عمومی دنیا نوشته میشد و هفتهای یکبار زیر نظر سازمان اطلاعات و امنیت کشور منتشر میشد. سردبیر مجله، آیتا... مکارمشیرازی بود که نمایندگی مجله در پادگان ارومیه را به من سپرده بودند.
ایشان مجلات را برای من میفرستادند و من، آنها را بین کارکنانی که میدانستم مذهبی هستند، پخش میکردم. روزی رئیس اطلاعات پادگان، مرا خواست تا خودم را معرفی کنم. او خیلی ابهت داشت و همه حتی فرمانده گردان و فرمانده لشکر از او میترسیدند. نزد رئیس اطلاعات رفتم.
احترام نظامی گذاشتم و گفتم: «من استوارهاشمی هستم.» گفت: «همان هاشمی که اوراق مضره را پخش میکند؟» مجله مکتب اسلام پیش رویش بود. آن را برداشت و گفت: «این را تو پخش میکنی؟» گفتم: «بله، این مجله آزاد است و مانعی ندارد.»
مجله را برداشت و روی زمین پرت کرد و گفت: «تو حق نداری. این مجله، ضد امنیت حکومت است.» در این مجله آیههای قرآن نوشته شده بود و من به این خاطر ناراحت شدم. مجله خاکیشده را برداشتم و خاکش را با دست پاک کردم و گفتم: «این مجلۀ محترم اسلام است.»
داشتن چنین مجلهای، نشانه جبهه گرفتن درمقابل تمام کارهایی بود که آنها میکردند. بحثمان بالا گرفت و او عصبانی شد. بلند شد و زیر گوش من زد. من هم سیلی او را به خودش برگرداندم و توی گوشش زدم. او انتظار چنین کاری را از من نداشت.
سروصدایمان زیاد شد، طوریکه نگهبان به داخل اتاق آمد. رئیس امنیت پادگان گفت: «تو مخالف امنیت کشور هستی. برو خودت را به فرمانده پادگان معرفی کن.» همه به من میگفتند با کاری که کردهای، حتما اعدامت میکنند، اما من به آنها جواب میدادم که خدا با من است.
نزد فرمانده پادگان رفتم. او گفت: «چه کردهای، چرا اینطوری میکنی؟» گفتم: «چون ناراحت شدم. او به قرآن اهانت کرده است.» فرمانده پادگان مرد خوبی بود و گفت: «قبلا از مقامات بالا نامهای آمده است مبنیبر اینکه بحث درباره مذهب و دین ممنوع است. حالا که او ابتدا این بحث را شروع کرده است، من کاری میکنم که او مقصر اعلام شود.» به این ترتیب مسئله بهخوبی حلوفصل شد.
سیدحسین، زمانی که در ارتش است، تشکیل خانواده میدهد: «همیشه کسانی بودند که مزاحم من میشدند؛ به همین خاطر تقاضای انتقال دادم. هرچند که جلوی پایم سنگ میانداختند، با سختی زیاد به مشهد منتقل شدم. بهخاطر فعالیتهایی که انجام میدادم، زمانی که به مشهد آمدم، بلافاصله مرا دستگیر کردند.
در آن زمان کاملا زیر نظر بودم، با این حال گاهی مخفیانه در تظاهرات شرکت میکردم. به یاد دارم روزی در خانه بودم. زنگ خانه به صدا درآمد. سه نفر که میشناختمشان، بههمراه رئیس ادارهای که در آن کار میکردم، با یک ماشین جیپ بهدنبال من آمده بودند.
به من گفتند که تیمسار برای امور نقشهبرداری با شما کار دارد. آن زمان سه فرزند داشتم. به همسرم گفتم من میروم مأموریت و نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظارم است. به او گفتم: «نگران من نباش. اگر برگشتنم طول کشید، کتابهایی را که در خانه است، به خانه همسایه ببر و پنهان کن.»
به نزد تیمسار در پادگان رفتم. مرا به اتاقی بردند که رئیس اطلاعات آنجا بود. تیمسار به او گفت: «این شخص استوارهاشمی است.» و به من گفت: «همراه جناب سرگرد بروید، ایشان با شما کار دارد.» آنجا فهمیدم که مسئله دستگیری من مطرح است.
مرا به اتاق بازجویی بردند و درباره سرگرد علی محبی که جزو مجاهدین خلق بود، از من سؤال کردند که با شما چه رابطهای داشته است. هرچه کردند، من اعتراف نکردم. گفتم: «ما در پادگان قوشچی با هم همکار بودیم.» گفت: «در دورههای قرآنی که میگذارید، چیزی علیه شاه میگویید؟» گفتم: «اینطور نیست و ما فقط از مسائل قرآن حرف میزنیم و علیه کسی حرف نمیزنیم.»
مدتی که در بازداشت بودم، ملاقاتممنوع بودم. در اتاقی که زندانی بودم، پشت در اتاق من، فردی مسلح نگهبانی میداد تا کسی وارد اتاقم نشود، حتی وقتی قرآن خواستم، خودشان قرآن آوردند یا زمانی که برایم کباب آوردند، روزنامه زیرش را کشیدند و بردند.
آن زمان در خیابان ۱۷ ضد زندگی میکردم. در حین زندانی بودنم هم، خانهام را گشتند. روزی صورتم را اصلاح کردند. سپس به همراه دو فرد مسلح با یک ماشین پیش من آمدند و گفتند: «میخواهیم خانهات را بگردیم. وقتی رسیدیم، سروصدا نکن و طوری رفتار کن که خانوادهات فکر کنند بهعنوان خریدار خانه به منزلت آمدهایم.»
وقتی به خانه رسیدیم، به همسرم اشاره کردم که چیزی نگو، اینها آمدهاند خانه را بخرند. شما بههمراه فرزندانمان برو خانه همسایه. آنها تمام خانه را بههم ریختند. زیر فرش و پشت قابعکسها را هم گشتند، حتی میخها را از دیوار بیرون کشیدند. همسرم کتابها را به خانه همسایه برده بود و به همین خاطر، چیزی پیدا نکردند و دوباره وسایل را در کمدها چیدند. بعد از چند ماه آزاد شدم، اما دائم تحت نظر بودم و نمیگذاشتند کسی با من ارتباط داشته باشد.
بعد از انقلاب برای کاری به کمیتهامداد رفتم. یک روحانی آنجا بود. او گفت من خیلیوقت است که میخواهم ببینمتان. شما در ارتش چهکار میکردید، زیرا نامهای در پرونده شما بود که سازمان اطلاعات در آن نوشته بود هر نیمساعت، گزارش کارتان را بنویسید. گفتم من فقط تبلیغ میکردم.
طولی نکشید که جنگ شروع شد. با آنکه در اداره عقیدتی کار میکردم، گفتند اگر کسی میخواهد به جنگ برود، میتواند داوطلبانه اعلام کند. من هم شرکت کردم و اول مهرماه در پادگان دزفول بودم. همان شب اول، اولین موشک را به سنگری که ساخته بودیم، فرستادند.
به لطف خدا مسیر موشک منحرف شد و در ۲۰۰ متری ما به زمین خورد. فردای آن روز به آسایشگاهی رفتیم و همان روز سه هواپیما، پادگان دزفول را بمباران کردند. ثبت اطلاعات جنگ در سه ماه اول جنگ، با من بود و تعداد کشتهها و زخمیها را یادداشت میکردم.
پس از گذشت سه ماه، آقای هاشمی را بهاجبار و زور از حضور در جبهه و جنگ به مشهد برمیگردانند و از او میخواهند که بهعنوان دادیار تحقیقات انقلاب در دادسرای انقلابِ ارتش که تازه تأسیس شده بود، مشغول کار شود: «در آن زمان پروندههای سنگین به من سپرده شده بود؛ پروندههایی که به امام اهانت شده بود یا به مردم و افرادی که در جریان انقلاب بودند، تیراندازی شده یا قتلی در این زمینه انجام شده بود.
پس از انجام تحقیقات، افراد متهم بازخواست میشدند و اگر جرمشان سنگین بود و شاکی داشتند، اعدام میشدند. پروندههای نظامی بسیاری از نیروهای مسلح، ژاندارمری، ارتش و شهربانی بهدست من میآمد؛ مثلا پروندهای بود که ۵۰ متهم در ژاندارمری داشت. برای رسیدگی به هر پرونده، تحقیقات زیادی انجام میدادم.
روزی پرونده یک نفر که به امام اهانت کرده و مردم را نیز اذیت کرده بود، بهدست من رسید. او را احضار کردم. در اتاق بازجویی هرچه از او پرسیدم، حاشا کرد. برای روشن شدن مسئله از او پرسیدم: «از روزی که انقلاب پیروز شده، آیا حقوقت کم شده است؟»
گفت: «نه، زیاد هم شده است.» گفتم: «درجهات را از تو گرفتهاند یا از امکانات و مزایایی که داشتی، چیزی کم شده است؟» گفت: «خیر.» گفتم: «پس چرا وقتی در حق تو بدی نشده است، به امام اهانت کردی و مردم را آزار دادی؟ همین را اگر جواب بدهی، من تو را آزاد میکنم.»
گفت: «پشیمان شدهام و دیگر چنین کاری انجام نمیدهم.» به همین خاطر به او اجازه دادم که برود و دوباره مشغول خدمتش شود. بعدها او از اشخاص فداکار انقلاب شد و دیگر هیچ خطایی علیه اشخاص و انقلاب نکرد.
هاشمی پس از جنگ و ارتحال امامخمینی (ره)، فعالیتهایی در ادارات مختلف با سمتهای رئیس اتحادیه مسکن خراسان، مدیرعامل شرکتتعاونی مسکن و مسئول امور داخلی زندانها انجام میدهد و پس از آنکه بازنشسته میشود، کارهای جانبی را در همان ادارات انجام میدهد.
او معتقد است: «اگر بتوانی فردی منحرف را به راه درست بکشانی، کار کردهای. آدم انقلابی در جامعه امروزی، نباید دروغ بگوید و باید روراست باشد. ظاهر و باطنش باید یکی باشد و در هر کاری خدا را درنظر بگیرد.»
* این گزارش چهارشنبه، ۲۵ بهمن ۹۶ در شماره ۲۸۱ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.